۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

ترانه ی منطقی

وقتی جوان بودم، زندگی به نظرم فوق‌العاده می‌آمد
یک معجزه ، جادویی بود، زیبا بود
تمام پرندگان روی درختان با سرخوشی آواز می‌خواندند
با شادی، با شیطنت نگاهم می‌کردند
اما بعد، مرا از خانه بیرون راندند تا به من بیاموزند
بیاموزند که معقول، منطقی، مسوول و مرد عمل باشم
به من دنیایی نشان دادند‌، جایی‌که در آن می‌توانستم مورد اعتماد باشم
مورد اعتماد روشنفکر و پزشک و شکاک

بعضی وقت‌ها تمام جهان به خواب می‌رفت
و سؤ‌ال‌ها به ذهنم می دوید
سو‌ال‌هایی عمیق برای مرد ساده‌ای مثل من
ممکن است خواهش کنم، خواهش کنم بگویی ما چه آموختیم
می‌دانم به نظر عجیب است
اما لطفاً بگویید من کیستم

حالا حواست باشد چه حرفی می‌زنی
وگرنه نامت چنین خواهد بود: رادیکال، لیبرال، فناتیک، جنایتکار
چرا ثبت نام نمی کنی، ما دلمان می خواهد احساس کنیم که تو چنین هستی
قابل قبول، قابل احترام، قابل معرفی و یک دسته سبزی!

بعضی وقت‌ها تمام جهان به خواب می‌رفت
و سو‌ال‌ها به ذهنم می‌دوید
سؤ‌ال‌هایی عمیق برای مرد ساده‌ای مثل من
ممکن است خواهش کنم، خواهش کنم بگویی ما چه آموختیم
می‌دانم به نظر عجیب است
اما لطفاً بگویید من کیستم


Supertramp, The Logical Song

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

دانش (گ) آه

سان‌ماركوس ديگر مثل سابق نبود، مثل يك بچه‌ي خوب اما عقب افتاده، زاواليتا. نمي‌دانستي، حتي واژه‌ها را نمي‌فهميدي، بايد ياد مي‌گرفتي كه آپريسمو چيست. فاشيسم يعني چه، كمونيسم كدام است، و چرا سان‌ماركوس مثل سابق نبود: چون از زمان كودتاي اودريا رهبران دانشجويان تحت تعقيب بودند و كانون‌هاي اتحاديه از هم پاشيده بود، چون كلاس‌ها پر از خبرچين‌هايي بود كه به اسم دانشجو وارد شده بودند...

همان سال اول بود، زاواليتا، وقتي که ديدي سان‌مارکوس روسپي‌خانه‌اي است و نه آن بهشتي که فکر مي‌کردي؟ چه چيزش را دوست نداشتي، پسر؟ اين نبود که کلاس‌ها به جاي آوريل در ژوئن شروع شد، اين هم نبود که استادان به اندازه ميز و نيمکت‌ها فرسوده و پوسيده بودند، فکر مي‌کند، بي‌علاقگي هم‌شاگردي‌هايش بود وقتي که صحبت کتاب پيش مي‌آمد و سهل‌‌انگاري و بي‌دردي‌شان وقتي که حرف از سياست بود.... آيدا مي‌گفت شايد حقوق استادان خيلي ناچيز است، آن‌ها احتمالا در ادارات هم كار مي‌كنند، درس خصوصي مي‌دهند، بيش‌تر از اين نمي‌شود ازشان انتظار داشت. خاكوبو مي‌گفت، بايد علت اين بي‌علاقگي دانشجويان را درك كني، سيستم آن‌ها را اينطور بار آورده: بايد به‌اشان انگيزه داد، آموزش داد، سازمان داد.
گفت وگو در کاتدرال، ماريو بارگاس يوسا، ترجمه عبدالله کوثري

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

دادگاه انقلاب

بالاخره بعد از گذشت یک سال از تشکیل پرونده در دادگاه انقلاب و احظار و بازجویی به عنوان مدیرمسئول نشریه دانشجویی "درنگ" حکم بر برائت اینجانب صادر و پرونده ام مختومه اعلام شد!
هر چند که حضور در دادگاه انقلاب خود تجربه ای مغتنم برای هر فعال سیاسی است تا با برروکراسی حاکم بر دستگاه امنیتی کشور آشنا شود، اما این حضور احساسی تلخ و مشمئز کننده را بر جان و تن متهم مینشاند. احساسی پراز نفرت. نفرت از کسانی که شاید خیلی از آنها را هر روزه در اطرافمان، کوچه ها و خیابان ها میبینیم اما بیتفاوت از کنارشان میگذریم.
خیلی از همین افراد عادی هستند که بی هیچ شایستگی و لیاقتی در جایگاه قضاوت نشسته اند. اینان که کوچک ترین ارزشی برای جان و عقیده ی دیگران قائل نیستند، حق حیات را فقط برای خود می پسندند.حکم زندان میدهند ، اعدام میکنند و آسوده اند!
بازپرسی تمام شد، پشت میز محاکمه نشستم تا از خودم دفاع کنم. دادگاهی صوری متشکل از قاضی (که نقش منشی دادگاه را هم به عهده داشت و فقط مشغول نوشتن صورت جلسه دادگاه بود)، نماینده دادستان، من و وکیلم.
همه چیز در 20 دقیقه تمام شد.نماینده دادستان برایم اشد مجازات به اتهام تبلیغ علیه نظام مقدس چمهوری اسلامی را خواستار شد و وکیلم حکم برائت را از قاضی طلبید.
هرچند که از پیش مشخص بود که این پرونده در حدی نیست که منجر به محکومیت سنگین برایم بشود اما باز هم دست قاضی درد نکند.
تبرئه شدم.

در ضمن بعد از یک هقته بازداشت هستی هم آزاد شد. هنوز نمیدانم چرا بازداشتش کردند. خوب حتما دلیلی هم نتوانستند پیدا کنند.