۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

احساس آزادی

به اتاقم می روم
در را می بندم
دراز می کشم
و احساس آزادی میکنم

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

زندگی در تعلیق

بیکاری تازه مرا به فکر کردن واداشته است.
دو ترم تعلیق این وقت را به " یک دانشجو" میدهد که فارغ از درس و دانشگاه به زندگی فکر کند.
تازه میفهمم که چقدر روزمرگی های دانشجویی مرا از "درنگ" کردن دور کرده بود!
وقتی که تعلیق شدم احساس راحتی کردم، حداقل برای این روزهای سخت و شلوغ.
به کتاب های نخوانده و فیلم های ندیده فکر کردم.
مدتی گئشته است و من دارم زنگی میکنم.
برف میبارد و باز هم من نمیتوانم "یک چیز درست و حسابی" بنویسم.

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

شش نفر


چه لذت بخش است تماشای این عکس، برای من و تمامی کسانی که این شش نفر را میشناسند. شاید گویاتر از این نمیشد آن روز را و حال وهوای ما را تعریف کرد. فقظ جای بهاره خالی است
دانشگاه تهران- 17/9/87

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

American Dream comes true


Obama said ``To all those who have wondered if America's beacon still burns as bright, tonight we proved once more that the true strength of our nation comes not from our the might of our arms or the scale of our wealth, but from the enduring power of our ideals: democracy, liberty, opportunity, and unyielding hope.''Dream comes true



۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

ترانه ی منطقی

وقتی جوان بودم، زندگی به نظرم فوق‌العاده می‌آمد
یک معجزه ، جادویی بود، زیبا بود
تمام پرندگان روی درختان با سرخوشی آواز می‌خواندند
با شادی، با شیطنت نگاهم می‌کردند
اما بعد، مرا از خانه بیرون راندند تا به من بیاموزند
بیاموزند که معقول، منطقی، مسوول و مرد عمل باشم
به من دنیایی نشان دادند‌، جایی‌که در آن می‌توانستم مورد اعتماد باشم
مورد اعتماد روشنفکر و پزشک و شکاک

بعضی وقت‌ها تمام جهان به خواب می‌رفت
و سؤ‌ال‌ها به ذهنم می دوید
سو‌ال‌هایی عمیق برای مرد ساده‌ای مثل من
ممکن است خواهش کنم، خواهش کنم بگویی ما چه آموختیم
می‌دانم به نظر عجیب است
اما لطفاً بگویید من کیستم

حالا حواست باشد چه حرفی می‌زنی
وگرنه نامت چنین خواهد بود: رادیکال، لیبرال، فناتیک، جنایتکار
چرا ثبت نام نمی کنی، ما دلمان می خواهد احساس کنیم که تو چنین هستی
قابل قبول، قابل احترام، قابل معرفی و یک دسته سبزی!

بعضی وقت‌ها تمام جهان به خواب می‌رفت
و سو‌ال‌ها به ذهنم می‌دوید
سؤ‌ال‌هایی عمیق برای مرد ساده‌ای مثل من
ممکن است خواهش کنم، خواهش کنم بگویی ما چه آموختیم
می‌دانم به نظر عجیب است
اما لطفاً بگویید من کیستم


Supertramp, The Logical Song

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

دانش (گ) آه

سان‌ماركوس ديگر مثل سابق نبود، مثل يك بچه‌ي خوب اما عقب افتاده، زاواليتا. نمي‌دانستي، حتي واژه‌ها را نمي‌فهميدي، بايد ياد مي‌گرفتي كه آپريسمو چيست. فاشيسم يعني چه، كمونيسم كدام است، و چرا سان‌ماركوس مثل سابق نبود: چون از زمان كودتاي اودريا رهبران دانشجويان تحت تعقيب بودند و كانون‌هاي اتحاديه از هم پاشيده بود، چون كلاس‌ها پر از خبرچين‌هايي بود كه به اسم دانشجو وارد شده بودند...

همان سال اول بود، زاواليتا، وقتي که ديدي سان‌مارکوس روسپي‌خانه‌اي است و نه آن بهشتي که فکر مي‌کردي؟ چه چيزش را دوست نداشتي، پسر؟ اين نبود که کلاس‌ها به جاي آوريل در ژوئن شروع شد، اين هم نبود که استادان به اندازه ميز و نيمکت‌ها فرسوده و پوسيده بودند، فکر مي‌کند، بي‌علاقگي هم‌شاگردي‌هايش بود وقتي که صحبت کتاب پيش مي‌آمد و سهل‌‌انگاري و بي‌دردي‌شان وقتي که حرف از سياست بود.... آيدا مي‌گفت شايد حقوق استادان خيلي ناچيز است، آن‌ها احتمالا در ادارات هم كار مي‌كنند، درس خصوصي مي‌دهند، بيش‌تر از اين نمي‌شود ازشان انتظار داشت. خاكوبو مي‌گفت، بايد علت اين بي‌علاقگي دانشجويان را درك كني، سيستم آن‌ها را اينطور بار آورده: بايد به‌اشان انگيزه داد، آموزش داد، سازمان داد.
گفت وگو در کاتدرال، ماريو بارگاس يوسا، ترجمه عبدالله کوثري

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

دادگاه انقلاب

بالاخره بعد از گذشت یک سال از تشکیل پرونده در دادگاه انقلاب و احظار و بازجویی به عنوان مدیرمسئول نشریه دانشجویی "درنگ" حکم بر برائت اینجانب صادر و پرونده ام مختومه اعلام شد!
هر چند که حضور در دادگاه انقلاب خود تجربه ای مغتنم برای هر فعال سیاسی است تا با برروکراسی حاکم بر دستگاه امنیتی کشور آشنا شود، اما این حضور احساسی تلخ و مشمئز کننده را بر جان و تن متهم مینشاند. احساسی پراز نفرت. نفرت از کسانی که شاید خیلی از آنها را هر روزه در اطرافمان، کوچه ها و خیابان ها میبینیم اما بیتفاوت از کنارشان میگذریم.
خیلی از همین افراد عادی هستند که بی هیچ شایستگی و لیاقتی در جایگاه قضاوت نشسته اند. اینان که کوچک ترین ارزشی برای جان و عقیده ی دیگران قائل نیستند، حق حیات را فقط برای خود می پسندند.حکم زندان میدهند ، اعدام میکنند و آسوده اند!
بازپرسی تمام شد، پشت میز محاکمه نشستم تا از خودم دفاع کنم. دادگاهی صوری متشکل از قاضی (که نقش منشی دادگاه را هم به عهده داشت و فقط مشغول نوشتن صورت جلسه دادگاه بود)، نماینده دادستان، من و وکیلم.
همه چیز در 20 دقیقه تمام شد.نماینده دادستان برایم اشد مجازات به اتهام تبلیغ علیه نظام مقدس چمهوری اسلامی را خواستار شد و وکیلم حکم برائت را از قاضی طلبید.
هرچند که از پیش مشخص بود که این پرونده در حدی نیست که منجر به محکومیت سنگین برایم بشود اما باز هم دست قاضی درد نکند.
تبرئه شدم.

در ضمن بعد از یک هقته بازداشت هستی هم آزاد شد. هنوز نمیدانم چرا بازداشتش کردند. خوب حتما دلیلی هم نتوانستند پیدا کنند.

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

هستی

هستی هست

برای بودن بهانه ای نمیخواهد


تویی که برای نیستی ات بهانه میخواهی

زیرا که تنها نیستی است که با هستی به ستیز برمیخیزد

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

فرهنگ

چند روز پیش شام را خدمت دو تن از دوستان قدیمی بودم. بعد از مدتها فرصت صحبتِ سه نفره پیش آمده بود و از هر دری صحبتی به میان آمد . اما آنچه بیشتر دغدغه مان بود مثل همیشه سیاسیت بود و زندگی.
در این میان یکی از دوستان کتاب "توتاریتاریسم" اثر معروف هانا آرنت را به مناسبت انتخابم در شورای مرکزی دفتر تحکیم به بنده هدیه داد و مرا همچون همیشه شرمنده ی خود نمود! البته شاید اگر میدانست بی توجه به نصیحتش مسئول واحد فرهنگی تحکیم شده ام این کار را نمی کرد!

در جایی از همین کتاب خواندم :
یکی از روشنفکران هوادار نازیسم گفته بود :"هرگاه واژه فرهنگ را میشنوم طپانچه ام را بیرون میکشم."

قبول دارم فرهنگ مقوله ی مهم و خطرناکی است و بعضا میتوان رادیکال ترین مفاهیم را از طریق یک کار فرهنگی به مخاطب رساند، اما شاید با استفاده از آن سخن معروف مدرس بتوان گفت که "فرهنگ ما همان سیاست ماست و سیاست ما همان فرهنگ ما ". از این جهت است که آنچه به عنوان فرهنگ با آن سر و کار داشته و دارم در نوعی عملِ سیاسیِ هوشمندانه و زیرکانه بوده که همه چیز را در بر میگیرد و چارچوبی نمی شناسد.

بعد از پست : روایت علی از آن شب ++

۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

محاکمه

امروز باید به دادگاه بروم.
تا الان چند بار برای خودم مجسم کردم که در مقابل قاضی از خودم چگونه دفاع کنم.
شاید امروز روزی است که در ان حادثه ای برایم رخ میدهد، جدای از روزمرگی ها.
شاید بعدها از این روز به عنوان خاطره ای حماسی یاد کنم و بقیه را به هیجان بیاورم. اما میدانم که چیز خاصی نیست، مخصوصا تو این روزها!
از اینها گذشته تجسم اینکه در یک اتاق کوچک، که هیج تشابهی به دادگاه ندارد، بایستم و از خودم دفاع کنم برایم خیلی بیگانه است. بیشتر شبیه فیلم ها میماند. من کجا، دادگاه انقلاب کجا؟
تا حالا برای خودم مطالبی را که قرار است به عنوان دفاعیات بگویم ، دسته بندی کرده ام.
در انتهای متنم تاکید کرده ام که من سن و سالم کم است و فقط 22 سال دارم! شاید دل قاضی اندکی به رحم بیاید!
فکر کردم اگر توصحبت هام یه شعری بخونم بد نباشه! اما چیزی به ذهنم نمیرسه! شاید آیه قرآن موثرترباشه! به هر حال...

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

وجود

من وجود دارم.
فقط همین.
وجود من این گونه تعریف میشود.
وجودی سرما خورده و با احساس درد در نقاط مختلف کمر و پشت.
من درد دارم پس هستم.

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

eclipse

As long as we were in love, we understood each other. There was nothing to understand

۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

در آميختن

مجال
بي‌رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.

از بهار
حظّ ِ تماشايي نچشيديم،
که قفس
باغ را پژمرده مي‌کند.



از آفتاب و نفس
چنان بريده خواهم شد
که لب از بوسه‌ی ناسيراب.
برهنه
بگو برهنه به خاک‌ام کنند
سراپا برهنه
بدان‌گونه که عشق را نماز مي‌بريم، ــ
که بي‌شايبه‌ی حجابي
با خاک
عاشقانه
درآميختن مي‌خواهم.

احمد شاملو