۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

در آغاز 1388

دستان بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدر کامل و هر پگاه دیگر
هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را .
رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم
و منظر جهان را
تنها
ازرخنه ی تنگ چشمی ی حصارِ شرارت دیدیم و اکنون
آتک در کوتاه بیکوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر !-

دالان تنگی را که درنوشته ام
به وداع
فراپشت می نگرم :
فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت .

به جان منت پذیر و حق گزارم !
(چنين گفت بامداد خسته)
---------------------------------
48 ساعت بازداشت تجربه ی عجیبی بود، هم سخت، هم آسان.
7 نفر در یک اتاق چه کارها که نکردیم. تمامی لحظات برایم خاطره ای فراموش نشدنی است. تنها چیزی که آزارم میداد وضعیت بد پدر و مادرم بود. که اگر آن نبود حتی آویزان کردن بچه ها به درختان هم برایم بی شک از کمیک ترین صحنه هایی بود که تا به حال دیده بودم. هفت نفر هر کدام به شکلی مسخره به درختی آویزان یا در گوشه ای رو به دیوار پاسگاه ایستاده.
سرهنگی که اشتباها به جای تیمارستان ، مسئول پاسگاه گشته بود از ساعت 3 بعد از ظهر تا ساعت 3 صبح به هر نحوی که توانست بر سر ما عقده گشایی کرد. اما از روز دوم به بعد آنقدر بگو بخند کردیم که همه چیز فراموشمان شد.
بیشتر ساعات بازداشت را در اتاقی نه چندان کوچک اما تاریک گذراندیم. اتاقی با دیوار های پر از نوشته.
از انواع یادگاری ها گرفته تا شعر و شعار و پیام. اکثر یادگاری ها مربوط به متهمین "روابط نامشروع" بود اما چند یادگاری با مضمونی سیاسی، از طرف اعضای سندیکای شرکت واحد اتوبوسرانی نیز به جا مانده بود.
پسری را به اتهام "برقراری روابط نامشروع" از شب دوم به اتاق ما آوردند. خمار بود و زیاد حرف نمیزد. اما جالب اینجا بود که وقتی داشتیم با هم سرود "یار دبستانی من" را میخواندیم او هم آهسته آهسته شروع کرد به زمزمه کردن و با ما همراه شد.
از این به بعد اتاق بازداشت گاه پلیس امنیت دربند به حافظه ام افزوده شد. شاید لحظاتی از زندگی که بیکار باشم به آنجا فکر کنم. جایی که قبلا نمیشناختم. شاید بعضی وقت ها خودم را در آنجا تصور کنم. کاری که قبلا نمیتوانستم بکنم.

------------------------------------
قبل از بازداشت فیلم "2046" را تماشا میکردم که نصفش موند برای بعد از آزادی!
از فیلم 2046 :


Love is all a matter of timing
It's no good meeting the right person too soon or too late.If I'd live in another time or place,my story might have had a very different ending