۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

12 اسفند 87

بارها امدم که بنویسم، از انچه شد و به انچه فکر میکنم، اما نتوانستم.
دوستانم را گرفتند. عباس حکیم زاده ، نریمان مصطفوی و ...
شب قبل از بازداشت ها جلسه داشتیم. عباس با تاخیر امد، مثل همیشه پیگیر کارهای انجمن ها بود. تا دیر وقت با هم بودیم. رفت و فردایش خبر بازداشتن را شنیدم.
سخت است ...
بارها این لحظه را تجربه کرده ام.
آخرین دیدار. آخرین روز و فاصله ای زیاد تا دیداری دوباره.
چند روزی است بدون عباس و نریمان جلساتمان را سپری میکنیم، نگران به جای خالیشان مینگریم و ادامه میدهیم.

در دانشگاه هم این هفته بساطی داشتم. واحد هایم حذف شد، گفتن شرایط دانشجو بودن را نداری، حرف زدیم. ساعت ها. بالاخره اجازه دادند ثبت نام کنم! چه لطفی...

"چشمهایش" از بزرگ علوی را خواندم. برای این روزها همراه خوبی بود.
"چشمهایش" مرا یاد چشمهایت انداخت، فردا 13 اسفند است، دو سال از ان حادثه میگذرد.

------------------------------------------
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
وتوان غمناک تحمل تنهائی